کیمیا گلی

Psyche et L'Amour (1889) by William Bouguereau.

کیمیا گلی ناز و تپلی؛
«ابلهان» به مجنون گفتند «بهتر از وی صد هزاران دلربا؛» چرا درگیر اینی؟ بیا چندی «بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان.» و مجنون می‌گه نه شما متوجه نیستین، لیلی برای من جامه، کوزه است، من دنبال خم می ام، شماها دنبال کوزه زیبایی هستین که توش سرکه است نه شراب. درواقع صورت ظاهری-باطنی رو معرفی می‌کنه و در انتها مولانا مدعی می‌شه عشق اون مسیری هست که به وصل به الوهیت منتهی می‌شه و اصلا این وصال رو رسیدن به معشوق نمی‌بینه، بلکه اساسا معشوق رو چیز دیگری می‌بینه. اینجاست که من با مولانا به مشکل می‌خورم.
در سمت مخالف، ما اندیشه افلاطون در چیستی عشق رو داریم؛ که نه مثل دید بیولوژیک امروزی عشق رو زمینی می‌دونه و نه مثل مولانا وارد ماورای واقع می‌شه؛ بلکه اروس رو در جمع اخلاق والدین خودش همواره بدنبال زیبایی و خرده و در حالت عسرت و سختیه: استعاره زیبایی از تنگنای نیل به کمال زیبایی و خرد. یک تمایل زیبا برای دستیابی به آنچه که عاشق ندارد، خود معشوق و نه چیزی ورای آن. خود معشوق.
در این بینش معشوق فقط یک کوزه برای رسیدن به معشوق حقیقی نیست، بلکه این عدم خود معشوق (ظاهری در کلام مولانا) است که محرک عشق است. عشق، خود تمایلی است برای تصاحب دائمی زیبایی. افلاطون این وصال را، این یگانگی را جاودانگی می‌داند.
افلاطون این طبیعت میرای آدمی را، عدمش را، در میل او به جاودانگی می‌بیند که همانا عشق است. اما وی در این اندیشه بسیار افراط نمی‌کند و مانند مولانا زیبایی درون را به میان می‌آورد؛ او تعلق به هم زنان و هم مردان (که الزاما زایا نیست) را گواه این اندیشه می‌گیرد.
افلاطون هرگز سویه زمینی عشق را سرکوب نمی‌کند آنرا می‌ستاید و آن عشقی را می‌ستاید که باشکوه است و عاشق را محو در زیبایی‌اش کرده است. بدین ترتیب زیبایی معشوق، عاشق را در نردبانی بسوی زیبایی جاودان قرار می‌دهد و خلاف برداشت اهل ظاهر، نقش معشوق، محدود به جرقه‌ای برای یک شروع نیست؛ او کارگردان تئاتر زیبای جاودانگی است.

--

متن در یک نشست نوشته نشده، پس بخشی شکسته است و محاوره، بخش دوم که ماهیتش از یک sms به معشوق به نوشتار کوتاهی درباره معشوق منقلب شده بود، از محاوره به دور. اگر عمری بود، ویرایش خواهم کرد.

نظرات

بیشترین بازدیدها در سال گذشته

بار دیگر؟ با می و ساغر بلی

عمق واقعی فلسفه: همینه که هست!

دانته و بئاتریس

تزار محبوبمان، دلمان تنگ است