بار دیگر؟ با می و ساغر بلی

داستان امشب از آنجایی شروع شد که بنده در حین doom scrolling و کشتن لحظات حیات، در اینستاگرام برخوردم به ویدئویی از دکتر قمشه‌ای که غزلی از مولانا را بصورت پرسشی می‌خواند و قافیه را پاسخ می‌گرفت:

نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخه‌های تر؟ بلی

طاق‌های سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر؟ بلی

و در نهایت نتیجه می‌گرفت که دنیا اساسا کمدی است (کمدی بالاصالة یعنی آنچه که تراژدی نیست، با فرندز اشتباه نگیرید) و در نهایت به بیت دوم غزل نقبی می‌زد که:

ساقی ما یاد این مستان کند؟
بار دیگر با می و ساغر بلی

ببینید، در کل من خودم رو انقدر بزرگ نمی‌بینم که بخوام به کسی ایراد بگیرم در مسئله عظیمی مثل دیوان شمس، اونهم به آقای قمشه‌ای؛ اما بیاید ابتدای امر به ابتدای مثنوی توجه کنیم:

بشنو این نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نِیِستان تا مرا بُبریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصل خویش

همونطور که در ادبیات دبیرستان، تقریبا ما و بقیه، خوندیم، در اینجا شاعر از درد دوری از معشوق ناله می‌کنه و نی در واقع استعاره مصرحه از عارف، انسان کامل و در نهایت همون مولانا است. اما وایسا ببینم، داستان واقعا همینه؟

خب مسئله اینجاست که من علاقه زیادی به پذیرفتن اونچه که بهم می‌گن بدون فکر کردن بهش نیستم؛ و بعضی وقت‌ها هم، شاید از باب مصادره، متن رو در یک محیط ایزوله بررسی می‌کنم. مؤلف مرده، مائیم و متن، حالا بیا ببینیم متن چی می‌گه. 

فارغ از این، مولانا شاعری نیست که اشعارش از بدبینی و کژبینی مصون مانده باشه مثل صائب تبریزی یا فرضا سعدی. مولانا از سرسلسله‌هایی بود که بسادگی با امامیه متأخر جمع نمی‌شن و شما می‌بینید که برخی غزلیات مولوی را در باب تفسیر، مربوط به پنج تن آل عبا می‌دانند برخی که حتی اگر از باب پوشاندن عبای تقیه به مولانا، از ترس آن‌هایی که شمشیر از رو بسته‌اند، باشد هم صحیح نیست.

بهرحال غمزه کلام غامض مولانا این دستاویز را به خواننده می‌ده که در تنهایی خودش تلاش کنه فحوای کلام را استخراج کنه. در اینجا پرسشی که مطرح می‌شه اینه: الهی قمشه‌ای، غزل مولانا، عرائض بنده و نی الان چه ربطی بهم دارند؟

پاسخ ساده نیست. چون کلیت صحبت من برپایه همان مرگ مؤلف و ترکیب آن با مفاهیمی هست که در معنای پوپری علم نیست، چراکه ابطال‌پذیر نیست. ادعایی است که به دل دستکم راقم سطور می‌نشیند.

همانطورکه سابقا در نوشتاری در همین وبلاگ (کلیک کنید)، یا پیج اینستاگرامم نوشته‌ام، مفهوم روانکاوانه میل بازگشت به رحم مادر را یادآوری کرده‌ام. البته من‌باب توضیح چگونگی تقلیل تاریخ به یک دو دو تا چهارتای ساده:
برای دیدن بهتر، روی تصویر کلیک کنید!

بااینکه این اشاره به ایرانیان عجیب‌منظر، در دید نخست باز هم بی‌ربط به مسئله می‌نماید، باید عرض کنم از باب تنبلی، حس و حال توضیح تئوری فروید را نداشتم.

بهرحال، بااینکه اهل بسط تئوری توطئه نیستم، جز به این صورت نمی‌توانم گورهای چمباتمه‌ای را که کالبد فانی را به آن صورتی که از مادر زاده شده، به مادر-زمین (گایا) می‌بخشد، برای خودم توجیه کنم.


بهرحال، و بپذیریم یا نپذیریم تز اینست که آدمی در تقلایی بی‌پایان برای بازگشت به آن محیط اقیانوسیی است که نه رنجی در آنست، و نه دردی. در انهار آن شیر و عسل جاری است و هرآینه نیت کنی آرزویت برآورده می‌شود. یک اتحاد بی‌مرز با وجودیت. آنجا که بشر خودرا از خالق خود جدا نمی‌بیند؛ مرحله‌ای دقیقا پیش از شروع درد و رنج و گریه.

ممکن است پا را از این فراتر نهیم که اساسا همه اضطراب‌ها از اولین اضطراب بشر نشأت می‌گیرند: بدنیا آمدن و هر معشوقی انعکاس خالقی است که از او جدا گشته‌ایم (جمله معشوق است و عاشق پَرده‌ای.) یا اصلا بگوییم ترس از مرگ، که بنیان جامعه امروز ما را نیز نهاده است برگردان ترس اولیه است: روبرو شدن با تغییر استیج. یا از خود بپرسیم گناه اولیه بشر چه بود که او را از شناوری مطلق در لذت، جایی که تشنگی و گرسنگی معنا نداشت، دریغ کرد؟

در کل نیت بنده توضیح کلی این تئوری نیست اما بیان این مقدمات تلازم با شرح بحث اصلی من دارد. مسخره است اما هیچوقت در چهارم دبیرستان، درس اول ادبیات با خود نگفتید، چرا حالا نِی؟ چرا مثلا طبل نه، یا بوق ژیان؟

صحنه‌ای از قسمت‌های ابتدای در چشم باد یادم هست که پدر و مادر بیژن همراه با عمو حسام، لیلی و مادر لیلی از ترس نیروهای حکومتی از گیلان فرار کردند. مادر بیژن باردار بود و در برف و سرما احتمالا بخاطر استرس مجبور به زایمان شد. این اولین برخورد من با زیباترین پدیده دردناک بشری بود. من که محو گرگ‌هایی بودم که در پیش‌زمینه ناپیدای تلوزیون حضورشان را حس می‌کردم، با دومین ترومای آن شبم روبرو شدم: بریدن بند ناف با یک تیغ احتمالا قلم‌بری و فواره زدن خون و گریه بی‌امان نوزاد (کز نِیِستان تا مرا بُبریده‌اند.)

بااینکه ممکن است بنظر برسد قصد دارم در نوشتار بعدی ترور کندی را به مثلث برمودا مرتبط کنم، از ته دل احساس می‌کنم حتا اگر خود مولانا نیت بیان چنین مفروضاتی را نداشت، که قویا خلاف آنرا متصورم، در قالب بررسی هرمنوتیک شعر او، این تعابیر خرافه نیستند.

جدایی از خالق، حالت اقیانوسی، جوی شیر و عسل، گریه عارف (در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند،) رجعت به خالق (هر کسی کو دور ماند از اصلِ خویش) و غیره، همه از مفاهیمی اند که اگر ریشه در عرفان یا زیست‌شناسی یا مذهب نداشته باشند، شباهت‌های آن‌ها بی‌نظیر است. فیلم چشمه یا The Fountain از آرونوفسکی را دیده‌اید؟ آن جنگجوی اسپانیایی که در نهایت سر از تعلیق در یک حباب کنار یک درخت درحال مرگ در فضا درآورد؟ تلاشی هنرمندانه برای بیان ناتوانی ابدی انسان در پذیرش جدایی و فناپذیزی و تلاش برای رسیدن به تکینگی و یکی شدن. 

امیدوارم توانسته باشم کمی مسئله را برای اهل خرد شفاف کرده باشم. اما اضافه کردن این نکته که بیراه نیست غزل ابتدای نوشتار را با نی‌نامه دارای مفهوم مشترک ببینیم. با این توضیح که بشر در نی‌نامه شرح جدایی را می‌گوید و انعکاس خالق در معشوق (که اگر خالق را خلق در معنای کلمه و مادر متصور شویم عمق ارتباط آن با تئوری فروید و عقده ادیپ مشخص می‌شود) را و بطورکلی سرگذشت تراژیک انسان را. و سپس در غزل 2910 دیوان شمس شرحی است بر آنکه تراژدی آدم بالأخره به پایان می‌رسد. 

البته اگر خوانش قمشه‌ای را مدنظر قرار دهیم، شاید تراژدی قرار است کمدی شود، بالأخره قرار نیست هرروز خدا سرویس شویم و زیر فشار اجتماعی جگرمان بسوزد. اما واقعا چنین است؟ در نگاه ساده‌انگارانه "بلی." اما ما اهل خردیم نه سادگی، و قداست بیان آنچه که هست را فدای مزیت موهوم آنچه که بهتر است باشد نمی‌کنیم. من اوج شعر را همانند جناب قمشه‌ای در بیت دوم می‌بینم؛ آنجا که لحن شاعر متفاوت است:

ساقی ما یاد این مستان کند؟  /  بار دیگر؟ با می و ساغر بلی 😏

مولوی در پاسخ به انقلاب حالت حیات به کمدی، می‌گوید بله، چراکه نه، فقط در مستی. در حالت وهم. چراکه در واقعیت چنین نخواهد شد. از باغ عدن بیرون شده‌ایم، بند نافمان را بریده‌اند، معشوقمان تقلبی و انعکاس خالق است، طالب رجعتیم و تکینگی با کیهان، و خب تورم دو رقمی است.

ممکن است در انتها ادعا شود این مقدمه به این موخره مرتبط نیست. بجا است، در حین نوشتن دستکم نیمی از آنچه که مدنظرم بود بنویسم فراموشم شد، با تشکر از بعضی داروها، و خب من از بیان و توضیح بعضی مسائل شانه خالی کردم بدلایل امنیتی. اما در کل مولوی در نگاه عمیقتر، و غیرسطحی، شاعر کمیکی نیست که به دنیای کمدی اعتقاد داشته باشد. شروع مهمترین کتابش با بیان غم‌انگیزترین خاطره مشترک همه ابنای بشر است و شرح رنج دوری. و ناگهان در یک غزل ادعا می‌کند در این دنیا همه‌چیز درست می‌شود؟ زهی خیال باطل.

تا زُهْره و مَه در آسمان گشت پدید
بهتر ز میِ ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز می‌فروشان کایشان
به زآنچه فروشند چه خواهند خرید؟

خیام

نظرات

بیشترین بازدیدها در سال گذشته

عمق واقعی فلسفه: همینه که هست!

دانته و بئاتریس

تزار محبوبمان، دلمان تنگ است