تاریخ به مثابهی معجون جوینت و شیره: یا چگونه میتوان با یک روایت ساده، همهچیز را توضیح داد
Credits: Mohammed Mossadeg, Man of the Year (TIME Magazine) | Jan. 7, 1952
میگویند تاریخ را فاتحان مینویسند، اما در جامعهی ما فارغ از نادرستی گزاره نخستین، ظاهراً تاریخ را نه فاتحان مینویسند، نه شکستخوردگان، بلکه آنها که شیفتهی پژواک صدای خودند و برایشان مهم نیست که آن پژواک از دیوار حقیقت بازتاب مییابد یا از تالار اوهام. اخیراً روایتهایی دربارهی ۲۸ مرداد سر برآوردهاند که در ظاهر تازهاند، اما از حیث عمق و انسجام، بیشتر به قصههایی برای خواباندن کودکانی میمانند که تازه تصمیم گرفتهاند نیچه بخوانند، اما هنوز فرق بین دیالکتیک و دیکتاتوری را نمیدانند.
این روایت را نخستینبار از جناب آقای اشتری عزیز شنیدم—مردی که حتماً قلبی مهربان دارد و چشمانی پر از تأملات عمیق دربارهی اصولاً هرچیزی. سپس یکی از مبلغین رادیکال بازار آزاد، احتمالاً جنتخواه یا یکی از همترازان ناهمتراز فکریاش، این روایت را با اعتمادبهنفسی که تنها از فقدان عمیقترین سطوح تحلیل تاریخی نشأت میگیرد، تکرار کرد.
ادعای جدید این است: اگر سالها روایت رسمی ما این بود که ۲۸ مرداد سرنگونی یک دولت دموکراتیک به دست بیگانگان بود، بیایید این را کنار بگذاریم. شاید، فقط شاید، این سازمان افسران بوده که میتوانست مصدق را سرنگون کند. این استدلال از همان جنس منطقهایی است که میگویند: «خب اگر سقراط زهر نمینوشید، احتمالاً از دل تاریخ فلسفه دیگری بیرون میآمد.» بله، احتمالاً. اما این حد از سادهسازی، بیشتر شبیه توضیحات یک استاد حقالتدریس در آخرین جلسهی ترم است که فقط میخواهد زودتر به خانه برسد.
حتی اگر لحظهای این فرضیه را جدی بگیریم، اولین پرسش این است: سازمان افسران، که ادعا میشود آماده کودتا بود، چرا در فردای ۲۹ اسفند یا هر زمان دیگری که مصدق تحت فشار بود، چنین اقدامی نکرد؟ آیا این سازمان در موقعیتی بود که بتواند بدون حمایت گسترده ارتش یا اراده سیاسی قاطع، دولتی را سرنگون کند؟ مگر مصدق، برخلاف تبلیغات آن دوران، یک رهبر رادیکال چپ بود که تهدید فوری برای ساختار نظامی محسوب شود؟ وانگهی، آیا فرض بر این است که خلیل ملکی و دیگر نیروهای مستقلِ منتقدِ شوروی، آنقدر قدرت داشتند که جلوی کودتای فرضی را بگیرند اما نه آنقدر که اصلاً مانع شکلگیری چنین وضعیتی شوند؟ اینجاست که روایتهای سادهانگارانه به تناقض میافتند: از یک سو، سازمان افسران را هیولایی در کمین تصویر میکنند، از سوی دیگر، انتظار دارند که چنین نیرویی، تا روزی که کودتای واقعی رخ دهد، بیعمل بماند.
اما مسئلهی اصلی من اصلاً این نیست که این روایت چقدر با واقعیت تاریخی همخوانی دارد. مسئله این است که ما چگونه فکر میکنیم. دغدغهی من این نیست که چرا کودتا شد، یا چه کسی آن را انجام داد. پرسش واقعی این است که چرا جنبش مشروطه به ثمر نرسید؟ چرا ما، در سال ۲۰۲۵، همچنان درگیر تناقضهایی هستیم که حتی یک بز کوهی در کوههای زاگرس هم با نگاهی عاقلاندرسفیه به آن مینگرد. ما درحالی به سعدی و فردوسی مینازیم که در مباحثاتمان، بر سر کوئیک و پژو ۲۰۶ یکدیگر را ولدالزنا میخوانیم. حتی واژگانمان هم در این میان یک نوع بحران هویت را بازتاب میدهند؛ جایی که به «چشمه» میگوییم «آبشخور» و در گروههای خانوادگی «سلام» را با «درود» جایگزین میکنیم تا روشنفکر بنظر رسیده، امتیازی را که در مرحله هالوین از دست دادیم جبران کنیم.
در مصاحبهای از یکی از این سلبریتیهای جذاب و بلوند هالیوودی شنیدم که میگفت در دههی ۷۰ میلادی، سوئیس تازه به زنان حق رأی داده بود، درحالیکه افغانستان دهها سال پیش از آن این حق را به رسمیت شناخته بود. اما مسئله این نیست که زنان افغان زودتر از زنان سوئیسی رأی دادهاند؛ مسئله این است که الان این زوریخ نیست که به طالبان میاندیشد، بلکه زنان افغانستاناند که جهادیها را در دامان خود پرورش میدهند. این تمثیل—هرچند نادقیق—نشان میدهد که تاریخ تنها به «اولینها» و «بزرگترینها» محدود نمیشود، بلکه به تداوم، بستر، و کیفیت آن تغییرات نیز بستگی دارد. اصلاً علاوهبر بزرگترین پالایشگاه جهان و سنگینترین آش رشته و کوبیده جهان، ما بزرگترین نانوتکنولوژی جهان را نیز داریم. کنتور که نمیاندازد.
باری، برگردیم به تاریخ و مسائل اهم. لیاخوف و سیدضیاء را یارای سرکوب سودای آزادیخواهی ایرانیان نبود، بلکه فقدان رشد مدنی و فروپاشی نظم پیشین بود که روشنفکرانی مثل فروغی را به این نتیجه رساند که ایران بیش از آزادی به یک دیکتاتور باکفایت نیاز دارد—کسی که تضمین کند بین اصفهان و شیراز حداقل چهار بار لختت نکنند. بعد با لباس بنشینیم درباره حق رأی زنان حرف بزنیم.
اگر به عقب برگردیم، میبینیم که حتی بیست سال پس از انقلاب مشروطه، همان ملاکین سابق هنوز بر صحنهی سیاست تسلط داشتند. گفتمانهای پارلمان به مباحثی در سطح اینکه تخممرغ از کدام طرف باید شکسته شود محدود بود—گویی تاریخ ما نسخهی ایرانی رمان سفرهای گالیور است.
در این میان، دورهی مصدق یکی از معدود مقاطعی بود که ایرانیان داشتند به این درک میرسیدند که شاید—فقط شاید—چیزی فراتر از «رعیت» باشند. این به معنای دموکراتیک بودن آن دوران نیست. من شخصاً معتقدم سیاستمداری که مشروعیت خود را از تجمعات مردمی و کفزدنهای میتینگها میگیرد، اساساً مشروعیتش در سطح یک استوری اینستاگرامی، مبتذل است و دیرپا نه. اما مصدق نمایانگر نوعی مشروعیت نسبی بود که سرنگونیاش پیامدهایی ویرانگر داشت.
نخست، مشروعیت سلطنت را زیر سؤال برد. وقتی شاه میتواند نخستوزیر منتخب مردم را با یک امضا برکنار کند، سؤال اساسی این نیست که «آیا این کار قانونی بود؟» بلکه این است که «مردم دقیقاً در این معادله چه نقشی دارند؟» پاسخ ساده است: هیچ. و این فقدان نقش فعال مردم، بیش از هر کودتا یا توطئهای، به جامعه آسیب زد.
حالا این آسیب را نمیتوان با عبارتی مثل «ما را ۵۰ سال عقب انداخت» که حقیر بارها بر آن مدعی بوده است، توضیح داد. این توصیف بیش از حد خطی و سادهنگرانه است و درخور نقادیهای بیرحمانه اما شاید بهتر باشد بگوییم که این اتفاق، ما را در یک حلقهی بازخوردی از بحران مشروعیت و بیاعتمادی تاریخی گرفتار کرد که تأثیراتش به شکلی پنهان اما پایدار، در ساختارهای اجتماعی و سیاسی امروزمان دیده میشود.
در پایان، تاریخ صرفاً یک رشته از وقایع نیست. مطالعهی تاریخ یعنی فهم روابط علّی، کشف الگوهای تکرارشونده، و درک اینکه چرا یک جامعه به نقطهای خاص از فروپاشی یا شکوفایی میرسد. اگر تنها دستاورد خواندن تاریخ این باشد که بگوییم «خوب شد کودتا شد وگرنه کمونیست میشدیم»، این سطح از تحلیل، بیشتر شبیه تلاش یک کودک است که بخواهد با یک مداد شمعی، معمای کوانتوم را حل کند.
بله، شککردن به روایتهای غالب، نقطهی شروع خوبی است. اما اگر این شک را تنها بهعنوان ابزاری برای تأیید پیشداوریهایمان به کار ببریم، بهجای تعقل، دچار همان چیزی میشویم که میتوان آن را «روشنفکری شیرهای» نامید—نسخهای شیک و مدرن از همان روایتهای تقدیسی که فکر میکنیم از آنها فراتر رفتهایم.
تاریخ، نه جای عقدهگشایی است و نه عرصهی قهرمانسازی. تاریخ، آینهای است که اگر جرات نگاهکردن در آن را داشته باشیم، شاید بفهمیم مشکل نه در گذشته، بلکه در شیوهی فهم ما از گذشته است.
تاریخ را ول کن، چایی نباتت یخ کرد.
نظرات
ارسال یک نظر